سرخط خبرها

محمدعلی محمدعلی چه‌گوارا

  • کد خبر: ۲۰۹۷۸۸
  • ۱۴ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۴:۲۰
محمدعلی محمدعلی چه‌گوارا
محمدعلی شماره یک تهران دانشجو بود، هنر می‌خواند، محمدعلی شماره‌۲ یک بچه‌مسجدی بود در مسجدی قدیمی در بم.

خیلی جالب است که دو نفر هم‌اسم با هم رفیق باشند و خب این روایت من هم شبیه رمان صدسال تنهایی که اسم همه شخصیت‌هایش یک اسم بوده یک اسم دارند. آنجا مارکز اسم همه را به اختیار و انتخاب آئورلیانو بوئندیا گذاشته بود و اسم شخصیت‌های قصه ما جفتشان محمدعلی هستند و این واقعا انتخاب من نبوده. حالا برای اینکه خیلی قاتی نکنید یک دانه عدد پشت اسمشان می‌گذارم که حساب کار دستتان بیاید و محمدعلی‌ها را قاتی نکنید.

محمدعلی شماره یک تهران دانشجو بود، هنر می‌خواند، سبیل نیچه‌ای می‌گذاشت، عینک می‌زد، شال‌گردن می‌بست و یقه اسکی و پوتین چگوارایی می‌پوشید. او با جدیدترین نسخه‌ها و شیوه‌های مبارزه آگاه بود، کله پربادی داشت و نقاشی‌اش هم بد نبود.

محمدعلی شماره‌۲ یک بچه‌مسجدی بود در مسجدی قدیمی در بم. نوار‌های امام خمینی (ره) را گوش می‌کرد، اعلامیه پخش می‌کرد و عاشق حرف‌های بهشتی و مطهری بود. محمدعلی شماره یک هم از امام (ره) خوشش می‌آمد و از طاغوت پهلوی بیزار بود، این محمدعلی‌ها پسرعمو بودند، یعنی در واقع پدرانشان پسرعمو بودند.

بابای محمدعلی شماره یک روحانی بود و بابای دومی رنگ‌فروش. سال ۵۶ محمدعلی شماره یک می‌آید بم. امتحانات میان‌ترم است و فضای کشور ملتهب و انقلابی. محمدعلی‌ها ملاقاتی دارند و سرشان درد می‌کند برای یک رفتار و یک عملیات انقلابی، محمدعلی شماره یک شیوه‌ای از مبارزه و راهپیمایی را به جوانان بمی پیشنهاد می‌کند به نام راهپیمایی سکوت، محمدعلی معتقد است، چون شعاری ندارد و شلوغ بازی هم نیست مردم می‌آیند و جمعیتشان زیاد می‌شود از طرفی به همین دلیل سکوت طبیعتا ژاندارمری هم نمی‌تواند چیزی بگوید.

محمدعلی شماره‌۲ توی کتش نمی‌رود، یعنی چی که از مسجد تا جلو ژاندارمری پیاده برویم و ساکت برگردیم، محمدعلی شماره یک می‌گوید این‌جوری‌ها هم نیست. یک قاب بزرگ عکس امام (ره) را نقاشی می‌کنیم و جلوی جمعیت دستمان می‌گیریم. محمدعلی‌۲ می‌گوید از کجا بیاوریم؟ محمدعلی یک می‌گوید ناسلامتی نقاشی می‌خوانم ها... خودم نقاشی‌اش می‌کنم. از شماره یک اصرار و از شماره ۲ انکار!

بالاخره شماره یک پیروز می‌شود، چند تکه چوب برای ساختن قاب فریم بوم، چندمتر متقال، چند کیلو چسب چوب برای مالیدن روی ملافه و ضخیم شدن بوم و خلاصه استاد وارد می‌شود. اول با مداد اتود عکس امام (ره) را می‌کشد روی بوم و بعد با رنگ جزئیات را کامل می‌کند. نقاشی یکشبه حاضر می‌شود. محمدعلی‌ها رفقای مبارزشان را صدا می‌کنند و توجیهشان می‌کنند که هیچ حرفی نباید زده بشود.

روی لب‌هایتان هم چسب زخم ضربدری بزنید به عنوان و نشانه اختناق و لال شدن، همه توجیه می‌شوند و بعد از‌نماز‌ظهر دو محمدعلی دوطرف بوم را می‌گیرند و جمعیت پشت سرشان از مسجد می‌زنند بیرون. عکس بزرگ امام (ره) در پیش جمعیت و بقیه پشت سر تا جلو در ژاندارمری می‌روند، سرگرد رستم می‌آید جلو در نگاهی می‌کند و برمی‌گردد داخل شهربانی. یکی دوساعتی می‌مانند و بعد بر می‌گردند داخل مسجد. غروب محمدعلی شماره یک به خیال اینکه عکس امام (ره) را کشیده و ممکن است دستگیر شود فرار می‌کند سمت ناکجاآباد.

محمدعلی شماره ۲ تعریف می‌کند که غروب سرگرد رستم آمد مسجد نماز بخواند، دل توی دلم نبود، نمازش که تمام شد نزدیکم آمد و گفت: محمدعلی این کارتون رو دیدم خیلی خوب بود، ولی کاش چیزی هم ازش می‌خوندین می‌گفتین اینجوری مردم میگن اینا چه منظوری داشتن؟ محمدعلی شماره ۲ می‌گوید: گفتم: کدام کار؟ گفت: همین که عکس فردوسی رو دست گرفتید و آمدید توی شهر به مردم نشانش دادین. خیلی خوبه شناسوندن مفاخر این مملکت به بچه‌ها و جوونا. بارکلا.

محمدعلی شماره یک می‌گوید: وا رفتم، عرق سرد روی صورتم نشست، سرگرد رستم که رفت، رفتم زیرزمین مسجد و به بوم عکس زل زدم، راست می‌گفت: بیشتر شبیه فردوسی شده بود تا امام (ره).

محمدعلی شماره ۲ می‌گوید: توی دلم قربان‌صدقه امام (ره) رفتم و ازش عذرخواهی کردم و بعدش کاغذ فرستادم محمدعلی یک بیاید دسته‌گلش را بگذارم توی دامنش و بگویم در وسط نخلستان‌های بم مبارزه چپی چگوارایی جواب نمی‌دهد!

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->